ما را زكوي باده فروشان گزير نيست ... تا باده در خم است همينجا نشسته ايم

چوپان و گله اش , امام زمان و یارانه ها

یکی بود یکی هم نبود نه یارانه ای بود نه طرحی برای هدفمند کردن اون ... زیر گنبد خدا یه چوپانی بود با چند تا گوسفند صبح به صبح میرفت صحرا دستاشو میبرد بالا و می گفت : " یا علی گوسفندامو به تو سپردم " بعد هم میگرفت زیر یه درخت لم میداد و چرت می زد تا شب . شب هم گله رو هی میکرد سمت خونه ...
نه از گرگ خبری بود نه از راهزن نه گوسفند  و شیر خشک چینی اومده بود تو بازار نه  کسی تحریمش کرده بود . این شد که وضعش خوب شد گوسفندا میزائیدنو گله هر روز بزرگتر میشد ...
یه روز از روزای خدا چوپان به صرافت این افتاد که بره زیارت و  از  علی تشکر کنه . این شد که رو کرد به پسرش و گفت تو باید از این به بعد گوسفندا رو ببری صحرا ! چوپانزاده که مثل من تنبل بود غُرلند کنان گفت آخه این همه گوسفند رو من تنها تنها بپام ! چوپان نگاه چپ خفنی به پسر کرد و گفت فردا بیا تا یادت بدم اصلاً کاری نداره . فردا وقتی پسر فهمید خبری از دنبال گوسفندا کردن و اونارو دم به دم پائیدن نیست  سینه اشو صاف کرد و رو به بابا چوپان کرد و گفت اینکه کاری نداره برو خیالت تخت تخت !!!
چوپان به انضمام  یکی از چاق و چله ترین گوسفنداش که نذری بود راه کربلا رو دپیش گرفت و پسر سر صحرا ...
بچه چوپان یه هفته اول رو از فرمول پدر پیروی کرد و هر شب گله رو صحیح و سالم برگردوند . یه روز که زیر درخت ( طبق برخی روایات همون درخت سیب نیوتن بوده باشه ) داشت چرت میزد فکری شد ( فکر همیشه از بیکاری و چرت زدن میاد ) که پیامبر که از حضرت علی بالاتر بوده ... اصلاً خدا که از همه بالاتره چرا گوسفندا رو به خود خدا نسپارم ... بعدش هم در حالی که از این پهلو به اون پهلو جا بجا میشد از این کشف بزرگ ! ذوق مرگ شد و زد زیر آواز ...
فردا صبح گله که به صحرا رسید بچه چوپان خودشو آماده کرد تا نظریه جدیدشو به بوته آزمایش بسپاره . این شد که دستا رو تا اونجا که راه داشت بالا گرفتو نگاهش رو معصومانه به آسمون دوختو با احترام خاصی از ته دل گفت : "  خدایا گوسفندا رو به تو سپردم ! " و خودش رفت کنار درخت چند دقیقه ای به گوسفندای پراکنده در صحرا نظاره کرد و دید نه همه چیز بر وفق مراده پس مثل هر روز زیر درخت دراز شد و خوابش برد ... چوپانزاده داشت خواب میدید که گوسفنداشون اونقدر زیاد شده که صحرا رو پر کرده و صدای بع بع گوسفندا صحرا رو میلرزونه ... غافل از اینکه گرگ زده به گله و تموم گوسفندا رو دریده چوپان جوون ما تا اومد بخودش بجنبه فقط تونست جون خودش برداره و از درخت بالا بره ...
وقتی بابا چوپان از زیارت برگشت سراغ گله رو از پسر ناخلف گرفت و پسر مِن منی کرد و سیر تا پیاز ماجرا رو تعریف کرد . داستانش به انتها که رسید چوپان با چوبدستی محکم بر سرش کوبید که احمق جون من هم عقلم میرسید خدا از علی بالاتره ! اگه گله رو میسپردم دست علی فکر اینجا رو میکردم که اگه گرگ زد به گله شکایت علی رو می شد برد پیش خدا !!! حالا شکایت خدا رو پیش کی ببریم ...

نتیجه گیری اخلاقی :
1- اگه با گوسفند سرو کار دارید بی خود با فکر کردن کار دست خودتون ندید .
2- اگه تو جامعه گرفتار گرگ و انواع درنده ها هستید انتظاری از خدا نداشته باشید .
3- وقتی میگن هدفمند سازی یارانه ها رو امام زمان مدیریت میکنه نزارید به حساب خریّت طرف ؛ یارو کار بلده میدونه شکایت امام زمان رو پیش کسی نمی شه برد .
پی نوشت - ابوی گرامی ما که یه سالی هست یه شهر دیگه پلاسیم بیا این پول یارانه های منو بده میرم وکیل میگیرماااااااااا !

ببری که دق مرگ شد !

کی از دوقلاده ببر سیبری که چند صباحی هجرتش داده بودند ایران ما ، مُرد !
می گویند مریض شده بود می گویند شاید از آلودگی هوا بوده یا از بیماری دیگر . مسئولین باغ وحش هم گفتند آمادگی نگهداری از ببر فلک زده را نداشتند .
اما من فکر می کنم باید چیز دیگری باشد :
ببر شکارچی قهاری ست ، بسیار نیرومند و درنده و با این خصوصیات حتماً بی اندازه مغرور ... جنس نَر غالباً خشن تر است و نیرومند تر ( جسمانیش را می گویم ) ومغرور تر ... حیوانات حس غریزی غریبی دارند ... با این اوصاف حدسش زیاد مشکل نیست جانور با آن همه ادعا وقتی وارد تهران شد جا خورد ! وقتی متوجه شد اینجا درنده هایی وجود دارند که به گردشان هم نمی رسد ابتدا غرورش جریحه دار شد . وقتی فهمید اینجا به همجنسانشان هم رحم نمی کنند و به چشم بهم زدنی آنها را سلاخی میکنند ترسید. با خود اندیشیده کرد که اینها که به هم نوع خود این روا میدارند با من و جفتم چه میکنند ؟ ببرها شاید درنده خو باشند اما هم نوعشان را نمی درند ! ببر اگر شکار می کند برای سیر شدن است ، اگر جفت گیری می کند برای بقای نسل است ... ببر نَر درنده شبها با کابوس بازجویی از خواب می پرید . ببر نَر درنده وقتی شیشه های نوشابه را دست مردم میدید  تب می کرد . ببر نَر درنده آرزو داشت جسدش را تحویل خانواده اش دهند . ببر نَر درنده حالا حسرت قانون جنگل را میخورد . ببر نَر درنده ...
چکار میتوانست بکند جز دق کردن !!!
پی نوشت - کنفسیوس حکیم : فرزندان من این را به یاد داشته باشید : حکومت ستمگر از ببر هولناک تر است. (قدرت - برتراند راسل ترجمه نجف دریا بندری )